ری را



سال ۹۷. دوازده روز مانده به بهار. مطلب ۲۷۲ام وبلاگ‌ام است.

نوشته ۱۹۱امِ وبلاگ عنوانش سال ۹۶ بود و متن‌اش اتفاقات ۹۶.

نزدیک به یک سال گذشت؛ یک‌سالی که ساده نبود.

شبیه سکانس‌هایی از یک فیلم سینمایی ۱ ساعت و ۴۲ دقیقه‌ای جلوی چشم‌ام می‌آیند.

بابا روز یک فروردین پایش را عمل کرد. اولین عیدی بود که خانه مانده بودیم. روزهای سختی بود، ادامه همان سختی‌ای که از ۸ اسفند ۹۶ گریبانمان را گرفت و رهایمان نکرد. 

سکانس بعد، سیزدهم فروردین بود که کفش های قرمز خال خالی ام را پوشیدم و با خودم بلند تکرار می‌کردم ز غوغای جهان فارغ.

یکی از همین روزهای فروردین بود که دستم را از پنجره سرویس دانشگاه بیرون بردم و دلم روشن بود به اتفاقات خوب در راه مانده. دلم نور داشت، امید داشت آن روز و آن عکسی که ثبت شد، هنوز رهاترین عکس گوشی‌ام است.

اردی‌بهشت بوی کتاب و نمایشگاه و مصلی را می‌داد. بوی کتاب جنگ چهره نه ای ندارد و خاما و پرنده من و .

از سال ۹۷ برایم خاطره ی کافه مونه و کافه چاشتینو و کافه سی‌سی کام مانده انگار؛ بقیه از ذهنم پاک نشده‌اند اما هیجان خاصی برایم ندارند.

از سال ۹۷ برایم آن روز لاله زار با هدی مانده. 

برایم جشن روز دندانپزشکی مانده که انتهایش غم عالم بود و بعد از آن، دیگر شور و شوقی برای شرکت در چنین برنامه هایی نماند.به دلایل شاید شخصی.

از سال ٩٧ ، تولد ها برایم ماند و بنفشِ پررنگ ترین تولد هم، آن روز دنیای کتاب بود و وقتی که میم پرسید: ذوق کن برای هدیه ات و من جواب دادم ذوق کردم، حواست نبود!

برایم پشت بام پردیس مانده، در غروب ها؛ نه صبحش را دیده ام و نه ظهر و شب را. اما غروبش را به کرات دیده ام.

پارک لاله ای مانده با حجم بسیاری حال خوب که هیچوقت تکرار نشد دیگر.

برایم از سال ۹۷ حس های عجیب زیادی ماند، آدم های عجیب زیادی که یک روز می‌گویند دوستت داریم و صبح روز بعد یادشان رفته. راستش برایم بی اعتمادی هم ماند.

برایم آن شب بارانی تنها در خوابگاه ماند.

بادکنک های آبی و سفیدی ماند که با آهنگ Dance me to the end of love با آن ها چرخیدم، بیخیال و رها و خوشحال.

برایم پل هوایی ای ماند با یک پاییز.

برایم کوچه های روبروی کافه بهمن ماند و شب.

برایم داستان دستها ماند.

برایم : بانوی شکار، دست کم میگیری؛ من جان دهم، آهسته توهم میمیری؛ ماند.

یک عکس مانده، پای در آبیْ رنگ خانه ای که نمی‌دانستم صاحبش کیست، و شاخه های درختی و دو کابل سیم. از این عکس همه‌اش مانده، بجز یک چیز .

گل های بنفش زیادی و آدم های زیادی که می‌دانستند گل بنفش دوست دارم ماندند.

برایم ارغوان ماند.

گریه های بلند وسط بیابان ماند.

برایم حس تنهایی ای ماند که مرا به کافه های تنهایی، پیاده روی های تنهایی و خریدهای تنهایی دعوت کرد.

از سال ۹۷، حس سرخوردگی، غم، شادی، نور، تاریکی، گریه، وحشت، رهایی و خیلی حس‌هایی از این قبیل مانده اما عشق! نه!

برایم رفتن آدم ها را داشت، اشک بابا را داشت و تاب نیاوردن مرا داشت. 

برایم سال عجیبی بود، شبیه هیچ کدام از سال های دیگر زندگی ام نبوده، سال ها بعد که به عقب بر میگردم می‌گویم آن روزهایی که ۱۹ ساله شدم برایم عجیب ترین روزها بود. حس تجربه های جدید، ریسک های جدید و .

راستش اگر به یک فروردین ۹۷ برگردم، باز هم همین مسیر را می‌آیم، با همان اشتباهات اما وقتی به ته‌اش برسم نمی‌گویم سال خوبی بود، مثل الان که ته راه ایستاده ام و می‌گویم سال خوبی نبود، چون خودم را دوست نداشتم، با احساسات خودم بازی کرده‌ام، به خودم دروغ گفته‌ام و حالم خوب نبوده.

اما در تمام این راه و مسیر، من بزرگ شدم. یاد گرفتم قوی باشم و پای حرفایم، کارهایم و اشتباهاتم بمانم.

سال ۹۷، با تمام داشته ها و نداشته هایش، برایم بزرگ شدن داشت.برایم : "دخترت داره قوی میشه بابا"

نقطه ته خط نه! سر خط.


چند روز پیش عمو رفت. خبر که رسید، دست‌های بابا لرزید و من گریه می‌کردم، سرم گیج می‌رفت ‌و پاهایم دیگر روی زمین نمی‌ماند ولی گریه می‌کردم؛ بابا آمد و گفت قوی باش. نگاهش کردم. چشم‌هایش قرمز بود، نمیدانم دست‌هایش هنوز می‌لرزید یا نه ولی می‌دانم گریه نمی‌کرد. صدایش اما، غم آمیخته به بغضی بود که با هیچ گریه‌ای تمام نمی‌شد. عمو که رفت چهارشنبه بود، شبیه همان چهارشنبه ای که نوشته بودم کلاغ ها به سوگ نشسته‌اند، اسب‌ها گریه می‌کردند و تمام پرستو ها از نفس افتادند.

مادربزرگم هنوز نگاه خیره اش به در است و می‌گوید منتظرم پسرم بیاید ولی اشک می‌ریزد، اشک می‌ریزد و این یعنی تمام شده برایش.

بابا می‌گوید آخرین بار که دیدمش خواست بدرقه‌ام کند، گفتم بلند نشو و خودم هر دو چشمش را بوسیدم و آمدم. بابا این را می‌گوید و هق هق گریه می‌کند.

من از آدم‌ها نگاهشان یادم می‌ماند، نگاهش هیچوقت سرد نبود، نگاهش عمیق بود، نگاهش آرام بود، نگاهش هر چه که بود، سرد نبود و من هر دفعه یادش می‌افتم های های گریه می‌کنم.

چند روز از رفتنش گذشته، دیگر گریه ها آرام شده، به هق هق و های های نمی‌رسد؛ دیگر برایش آرام اشک می‌ریزیم و وای از این آرامش .

به بابا که نگاه می‌کنم یاد آن جمله می‌افتم که یادم نیست کجا خواندم، می‌گفت: نه، پدر غم نداشت، پدر واقعا خود غم بود.


و این روزها اینگونه می‌گذرد.


می‌خواستم روی یه صندلی کنار پنجره اتوبوس بشینم و سرم رو به شیشه تکیه بدم، ولی خب همیشه خواستن ما کافی نیست؛ هیچ صندلی کنار پنجره‌ای خالی نبود؛ فلذا کنار یه خانم مسن نشستم.

ناخودآگاه برگشتم به ۱۷ روزی که گذشت. نمیخواستم حتی بهش فکر کنم، می‌خواستم همه‌اش رو فراموش کنم، طوری که انگار نبوده، هیچوقت نبوده، چون روزای قشنگی نبود، سختی بود. شب‌بیداری بود. دوری بود. دلتنگی بود. در یک جمله خلاصه بگم که : بدترین ۱۷ روز زندگی ام بود.

بعد نگاه کردم دیدم چرا باید فرار کنم ازش؟ مگه زندگی همیشه قشنگه؟ فرار کردن ازش، بهم حس خوبی نمیداد. چرا باید روزایی رو که دووم آوردم و قوی تر شده بودم رو فراموش کنم طوری که انگار نبوده؟

دیگه دلم نمی‌خواست پاکش کنم، دوست داشتم بپذیرمش، به عنوان یه برهه از زندگی ام که با سختی‌هاش بهم قوی بودن رو یاد داد و بهم یاد داد که زندگی همینه دختر! باید دووم بیاری که نهایتاً روزای خوب برسه. 

حالا من اینجا وایسادم، نه با فراموشی، که با پذیرش همه اون روزای سختی که گذشته. انگار بزرگ‌تر شدم. انگار همه زندگی همینه. تموم میشه همه چی و این ماییم که باید بپذیریم تمامش رو.

بعد فکر کردن به همه اینا، انگار حالم بهتر شده بود، از همین پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم و دیدم همونقدر که سرسبزی قشنگه، این بیابون ها هم میتونن قشنگ باشن.

دیدم آدم حتی دلتنگ همین بیابونا، همین روزای سخت هم میشه، وقتی دیگه نیست، وقتی تموم شده.

گفته بودم : 

آدما، من دلم برای خنده‌هاتون، خنده‌هامون، تنگ می‌شه وقتی می‌دونم ته این راه رفتنه.


و نهایتاً همون جمله آرینا که میگه: بگذار دوام آوردن هنر تو باشد.


یک نفر آمده و برایم نوشته است: بزرگ شدن ات از نوشته هایت پیداست.واضح و روشن داری بزرگ و بزرگ و بزرگتر می شوی.

راستش هیچ حسی ندارم،نمیدانم باید خوشحال باشم که بزرگ می شوم یا ناراحت.نمیدانم باید از اینکه ترس هایم دیگر شبیه ترس های دختر بچه های کوچولو با آن مقنعه های سفید و مانتوهای رنگیشان نیست که آدم با دیدنشان بوی ویفر توت فرنگی با آن نوار قرمز دور جلدش به مشامش میخورد خوشحال شوم یا ناراحت؛ مثلا اگر ازم بپرسند بزرگترین ترس ات چیست؟نگویم از زله می ترسم یا نگویم از اینکه نهنگ مرا بخورد میترسم.یا حتی من از اینکه وقتی شب ها راهروی بین اتاق تا پذیرایی را در تاریکی بروم و دستی ناگهان از عقب گردنم را بگیرد و خفه ام کند میترسم.من از اسم دیالیز و از اسم سرطان و از گردنه اسد آباد و اتوبوس و قطار و هواپیما و تمام وسایل حمل و نقل عجیب می ترسم.من حتی از آن عکاس چهارسالگی ام که با آن دوربین بزرگش سعی داشت به من بفهماند که فقط یک عکس است و نباید گریه کنم هم می ترسم.هنوز هم آن عکس را دارم که بغض کرده ام و گونه هایم از ناراحتی قرمز است.

ترس هایم بزرگ شده اند،بزرگتر جدی تر و ترسناک تر.

آن ناشناس که حتی نمیتوانم حدس بزنم چه کسی است که انقدر مرا خوب میشناخت که میدانست قبل تر چقدر بچه بوده ام و میدانست حالا چقدر عوض شده ام و عوض اینجا یعنی بزرگ ، چقدر درست میگفت و همزمان چقدر اشتباه.

می گویم اشتباه ، چون احتمالا نمیدانسته تمام شب هایی مثل امشب که باران بی وقفه می زند و من اسیر جایی هستم به نام خوابگاه چقدر بچه میشوم و چقدر بچگانه فکر می کنم و چند بار به سرم میزند همان لحظه به هر طریقی خودم را به خانه برسانم و دیگر هیچوقت به قم برنگردم.

احتمالا نمیداند که من هنوز هم شبیه بچگی هایم وقتی با کسی دعوایم میشود در حالی که سر سوزنی مقصر نیستم میروم یک گوشه و کز میکنم و انقدر غصه میخورم که روحم دیوانه شود و جیغ بکشد و صدایم بگیرد.

ناشناس عزیز احتمالا نمیداند من بارها وقتی به تخت ام در خوابگاه نگاه میکنم دلم میگیرد که چرا فاصله اش با دیوار آنقدری نیست که من ساعت ها در آن جا شوم و بیرون نیایم؛ که روزهایی که حالم شبیه آن جمعه لعنتی بعد از یک آزمون قلمچی ام باشد نمیدانم به کجا باید پناه ببرم .

راستش را بخواهید من هنوز نمیدانم بزرگ شده ام یا نه،ولی .خب .باید بگویم حالا که فکر میکنم از تمام آنچه که نوشتم هنوز هم می ترسم بجز اسم دیالیز که دیگر خیلی برایم ترسناک نیست.آدم هی میخواهد به خودش تلقین کند که نمیترسد تا شاید دیگر نترسد اما.

 در نهایت یک راز را به شما بگویم که اگر روزی پیدایم نکردید،نگران نشوید و باور کنید که من بین تخت و دیوار هستم.


از دیشب سردرد شدیدی گرفته‌ام؛ سردردی مزمن، عذاب آور، سردردی که به چشم هایم می زند، به دندان هایم، به تمام بدنم، به احساساتم؛ آدمی نبوده ام که از این مدل سردردهای شدید داشته باشم، آدمی شده ام که سردردهای شدید دارد.

نمی‌گویم مدت زیادی است، از دیروز عصر، همان لحظه که گفتم چقدر اتاق تاریک است و یکی دیگر از چراغ‌ها را روشن کردم، دقیقا از همان لحظه احساس عجیبی به سراغم آمد، اینکه دیگر هیچ چیز نیست که خوشحالم کند، این حس ام را با صدای بلند گفتم؛ فرزانه خندید، گفت: الان بهت شکلات میدم و خوشحال میشی! شکلات ها طعم های مختلفی داشت، شیری، بادام زمینی، کارامل، نارگیلی؛ نمیدانستم کدام را انتخاب کنم، کدام را دوست دارم؛عین تمام تصمیم های زندگی ام، که همیشه می‌ماندم، همیشه عاجز بودم. شکلات شیری را برداشتم. باورم نمیشد! خوشحال نشدم. همان جا بود که فهمیدم بزرگ شده ام، انقدر بزرگ شده ام که شکلات خوشحالم نمیکند، همان جا بود که دنیا برایم چند درجه غمگین تر، کسل کننده تر و بی معنی تر شد. تازگی وقتی سوار سرویس دانشکده می‌شوم یاد روز بعد امتحان بیوشیمی میفتم، انگار انتهای تمام روزهایم به اندازه آن روز مزخرف است.انگار زندگی ام یک علیرضا آذر کم دارد که هی بخواند: با این همه بن بست چه باید بکنم؟

معلق شده ام، از نبودن خودم می ترسم، از بودن ام هم می ترسم.

کاش این حال عجیب ترسناکم اثرات امتحان فیزیولوژی باشد، کاش در آستانه سرما خوردن باشم.

این سردردِ جسمم، این سردردِ روحم، خراش میدهد تمامم را.


داشتم فکر می‌کردم قبولی من در شهری دور از خانواده‌ام ، هر چه که برایم نداشته باشد ، یک چیز را خوب به من فهماند؛ اینکه چقدر دوستشان دارم.

یاد گرفتم که کنارشان باشم و همه لحظات را نگاهشان کنم.

یاد گرفتم محبتی که مامان و بابا دارند دیگر هیچوقت تکرار نمی‌شود.

یاد گرفتم که هیچ‌کس برایم آنها نمی‌شود.

روزهای سختی گذرانده ام که بجز مامان ،بابا و سارا هیچ‌کس کنارم نبوده، نمانده و در روزهای پیش رو هم هیچ‌کس را ندارم جز آنها.

امروز به چشم های خوشرنگ بابا نگاه کردم و حس کردم چقدر خوشبختم. به لبخندهای مامان نگاه کردم و فهمیدم که هیچ‌کس انقدر قشنگ نمی‌خندد. به سارا نگاه کردم و دیدم هیچ‌کس اندازه سارا شبیه ام نیست. 

یک سال می‌شود که طوری خاص دوستشان دارم ، طوری که تا به حال کسی را در زندگی ام دوست نداشته ام ، طوری که آخر هفته ها برای دیدنشان ذوقی دارم که هیچ‌وقت نداشته ام.

خلاصه آمده بودم بنویسم خانواده ام برایم در اولویت‌اند مقابل همه چیز، حتی خودم.

و در نهایت ، لبخندشان برایم مهمترین هدف است و غمگین ترینِ جهان میشوم اگر ذره ای ناراحتی‌شان را ببینم.


یک روز از همین روزهای پیش رو، کوله‌پشتی ام را برمیدارم و بدون هیچ حرفی از کلاس بیرون می‌زنم؛ آن روزی که این اتفاق بیفتد یعنی دیگر خیلی بریده‌ام از خودم، از آدم‌ها.اندوه‌های زیادی تلنبار شده.اشک‌های زیادی جمع شده و من دریایی ام چندلحظه قبل از طوفانی شدن.میدانم آن روزی که بگذارم و بروم دور نیست؛ آن روز دیگر ساعت‌ها راه رفتن بی هدف حالم را خوب نخواهد کرد، من دریای متلاطمی شده‌ام که گریه می‌کند ولی انقدر پر است که هیچوقت آرام نمی‌شود.من از آدم‌ها، حرف‌ها، به خودم فرار می‌کنم و از خودم به خیابان ها و به اشک ها.نمیدانم شاید آن روز هم بلند توی ذهنم تکرار کنم قوی باش دختر ! ولی نمیدانم که مثل روزهایی که گذشت باز هم قدم هایم محکمتر میشود یا نه، نمیدانم شب‌ش باز هم شروع می‌کنم به خندیدن یا نه، نمیدانم وقتی با بابا حرف می‌زنم باز هم می‌گویم همه چیز خوبِ خوب است یا نه.من آن روز از تمام اعتمادهایم پشیمانم، از دوست‌داشتن هایم پشیمانم. و شاید آن روز وقتی گریه هایم تمام شد، وقتی انقدر راه رفتم که تمام شوم، وقتی ذهنم از همه چیز خالی شد، دوباره قوی شوم و زندگی را از سر بگیرم و بگویم: زندگی همینه دیگه، اونی که قراره قوی باشه دووم میاره و اونی که ضعف نشون بده حذف میشه، این یه قانونه. اونی که مهربونه بیشتر می‌شکنه و می‌بُره ولی تو مهربون بمون.

بعد . 

قوی نه، قوی‌تر میشوم !


سال ۹۷. دوازده روز مانده به بهار. مطلب ۲۷۲ام وبلاگ‌ام است.

نوشته ۱۹۱امِ وبلاگ عنوانش سال ۹۶ بود و متن‌اش اتفاقات ۹۶.

نزدیک به یک سال گذشت؛ یک‌سالی که ساده نبود.

شبیه سکانس‌هایی از یک فیلم سینمایی ۱ ساعت و ۴۲ دقیقه‌ای جلوی چشم‌ام می‌آیند.

بابا روز یک فروردین پایش را عمل کرد. اولین عیدی بود که خانه مانده بودیم. روزهای سختی بود، ادامه همان سختی‌ای که از ۸ اسفند ۹۶ گریبانمان را گرفت و رهایمان نکرد. 

سکانس بعد، سیزدهم فروردین بود که کفش های قرمز خال خالی ام را پوشیدم و با خودم بلند تکرار می‌کردم ز غوغای جهان فارغ.

یکی از همین روزهای فروردین بود که دستم را از پنجره سرویس دانشگاه بیرون بردم و دلم روشن بود به اتفاقات خوب در راه مانده. دلم نور داشت، امید داشت آن روز و آن عکسی که ثبت شد، هنوز رهاترین عکس گوشی‌ام است.

اردی‌بهشت بوی کتاب و نمایشگاه و مصلی را می‌داد. بوی کتاب جنگ چهره نه ای ندارد و خاما و پرنده من و .

از سال ۹۷ برایم خاطره ی کافه مونه و کافه چاشتینو و کافه سی‌سی کام مانده انگار؛ بقیه از ذهنم پاک نشده‌اند اما هیجان خاصی برایم ندارند.

از سال ۹۷ برایم آن روز لاله زار با هدی مانده. 

برایم جشن روز دندانپزشکی مانده که انتهایش غم عالم بود و بعد از آن، دیگر شور و شوقی برای شرکت در چنین برنامه هایی نماند.به دلایل شاید شخصی.

از سال ٩٧ ، تولد ها برایم ماند و بنفشِ پررنگ ترین تولد هم، آن روز دنیای کتاب بود و وقتی که میم پرسید: ذوق کن برای هدیه ات و من جواب دادم ذوق کردم، حواست نبود!

برایم پشت بام پردیس مانده، در غروب ها؛ نه صبحش را دیده ام و نه ظهر و شب را. اما غروبش را به کرات دیده ام.

پارک لاله ای مانده با حجم بسیاری حال خوب که هیچوقت تکرار نشد دیگر.

برایم از سال ۹۷ حس های عجیب زیادی ماند، آدم های عجیب زیادی که یک روز می‌گویند دوستت داریم و صبح روز بعد یادشان رفته. راستش برایم بی اعتمادی هم ماند.

برایم آن شب بارانی تنها در خوابگاه ماند.

بادکنک های آبی و سفیدی ماند که با آهنگ Dance me to the end of love با آن ها چرخیدم، بیخیال و رها و خوشحال.

برایم پل هوایی ای ماند با یک پاییز.

برایم کوچه های روبروی کافه بهمن ماند و شب.

برایم داستان دستها ماند.

برایم : بانوی شکار، دست کم میگیری؛ من جان دهم، آهسته توهم میمیری؛ ماند.

یک عکس مانده، پای در آبیْ رنگ خانه ای که نمی‌دانستم صاحبش کیست، و شاخه های درختی و دو کابل سیم. از این عکس همه‌اش مانده، بجز یک چیز .

گل های بنفش زیادی و آدم های زیادی که می‌دانستند گل بنفش دوست دارم ماندند.

برایم ارغوان ماند.

گریه های بلند وسط بیابان ماند.

برایم حس تنهایی ای ماند که مرا به کافه های تنهایی، پیاده روی های تنهایی و خریدهای تنهایی دعوت کرد.

از سال ۹۷، حس سرخوردگی، غم، شادی، نور، تاریکی، گریه، وحشت، رهایی و خیلی حس‌هایی از این قبیل مانده اما عشق! نه!

برایم رفتن آدم ها را داشت، اشک بابا را داشت و تاب نیاوردن مرا داشت. 

برایم سال عجیبی بود، شبیه هیچ کدام از سال های دیگر زندگی ام نبوده، سال ها بعد که به عقب بر میگردم می‌گویم آن روزهایی که ۱۹ ساله شدم برایم عجیب ترین روزها بود. حس تجربه های جدید، ریسک های جدید و .

راستش اگر به یک فروردین ۹۷ برگردم، باز هم همین مسیر را می‌آیم، با همان اشتباهات اما وقتی به ته‌اش برسم نمی‌گویم سال خوبی بود، مثل الان که ته راه ایستاده ام و می‌گویم سال خوبی نبود، چون خودم را دوست نداشتم، با احساسات خودم بازی کرده‌ام، به خودم دروغ گفته‌ام و حالم خوب نبوده.

اما در تمام این راه و مسیر، من بزرگ شدم. یاد گرفتم قوی باشم و پای حرفایم، کارهایم و اشتباهاتم بمانم.

سال ۹۷، با تمام داشته ها و نداشته هایش، برایم بزرگ شدن داشت.

برایم : "دخترت داره قوی میشه بابا" داشت.

نقطه ته خط نه! سر خط.


هر چه که به دست باد سپرده شود زیباست؛ مثل آن شال قرمز من، وقتی که دور شدنت را می‌دید.

مثل تو، که در غروب آخرین چهارشنبه سال، می‌رفتی که بروی.

مثل من، که هنوز وسط پیاده‌روی روبروی پارک لاله ایستاده‌ام و سرم را پایین گرفته‌ام و دست‌هایم را مشت کرده‌ام و فشار می‌دهم و انگار باد صدای کاوه آفاق را می‌آورد که می‌خواند: حالا که آزاد و رها .

مثل بازی موهایم در باد، که بعد چند سال، برای اولین بار تا روی شانه‌ام بلند شدند، وقتی بی‌خیال و رها خودم را روی برف‌ها انداختم و تو ایستاده بودی که شادی بی حدم را ببینی و نمی‌دانستی آخرین بار است؛ نمی‌دانستی و نمی‌دانستم احساسات، همیشه آن حس‌های قشنگ و پایداری نیستند که ما فکر می‌کردیم.

باد قبل از اینکه تو را با خود ببرد، دوست داشتن مرا، آرامش‌ام را، صبوری‌ام را با خود برد.

گفته بودم هر چه به دست باد سپرده شود زیباست.

دوست داشتنت زیبا بود، تو زیبا بودی.


تمام گندم زارای جهان تداعی گر تو بودن.

بوی همه گندم زارا بعد اینکه بارون میزد ، من رو یاد تو مینداخت.

باد که می پیچید توی شاخه هاشون و با یه ریتم آرومی می رقصیدن ، انگار تو موهات رو باز کرده بودی و باد توی موهای تو می پیچید.

حالا من بعد سال ها، اومدم اینجا. جایی که یه روزی تو  با همه سرسبزی بی حدت، شروع کردی به چرخیدن و چرخیدن و باد از حرکت وایساد به تماشای تمامِ تو، گندمزار هم همینطور و من البته.

من ایستادم روبروت و انقدر نگاهت کردم که از زیبایی ات شگفت زده شدم و چشمام پر از اشک شد و تو و تمام گندمزار روبروم تار شدید، انقدر تار شدید که مجبور شدم پلک بزنم که بازم ببینمت، که تا ابد همون جا وایسم و ببینمت ، ولی چشمام رو که باز کردم نبودی.

تو نبودی و روبروم گندمزاری بود که رو به زردی می رفت. انگار فقط تو بودی که بهش سبز بودن می بخشیدی.

حالا من بعد سال ها برگشتم اینجا، ولی نمیدونم چرا هنوز تمام شاخه های گندم تارن.

آره، اومدم اینجا و خواستم بهت بگم : اگه صدام رو می‌شنوی اینو بدون که موهات همیشه برام دشت گندمزاره و بوی تو برام، بوی گندمزاره بعد بارون.

و من چنان به موی تو آشفته ام، به بوی تو مست.


با دست که صندلی رو هل دادی عقب و حتی برنگشتی بهم نگاه کنی و از در زدی بیرون، فهمیدم که نبودنت یعنی چی.

حالا من اینجام؛ مغموم، شبیه این صندلی روبروم. به هیچ جایی تعلق ندارم و بی مفهوم شدم بدون تو.

زندگی‌ام هم شده شبیه اون پیرهن سفیدت که آویزونه پشت در، چروک تر از همیشه اس، خسته تر از همیشه.

بعد اینکه در رو محکم کوبیدی، من لبه تخت نشستم و گوله گوله اشک می‌ریزم و تو هر جای این شهر که وایسادی، اگه صدای بارون رو می‌شنوی، می‌خوام بهت بگم که توی این خونه بدون تو، بارون شدیدتری داره می‌باره.

می‌خوام بهت بگم که سرفه ها و صدای گرفته من، غم انگیزتر از تمام رعد و برق‌های جهان شده.

زمان دستم نیست، صبح میشه، شب می‌شه، دوباره صبح می‌شه و تو دیروز بود رفتی یا پریروز؟ 

فایده نداره انگار، باید برم وایسم روبروی آینه، جلوی میز آرایش، و با اشکام آفتاب گردونایی که با ذوق گرفته بودی رو آب بدم، ولی چه فایده؟ مگه اینا بدون نور زنده می مونن؟ من که هیچوقت خودم آفتاب گردون دوست نداشتم، ولی تو که دوست داشتی، هر چی که تو دوست داشتی رو منم دوست داشتم همیشه. داشتم؟ نه انگار.

حالا من اینجام، انقد هم اینجا می‌مونم که تو برگردی و اون نوری که بیرونه، رخنه کنه توی دستام، که صندلی بلاتکلیف رو برگردونم سرجاش و به آفتاب گردونا، آفتاب رو برسونم و پیرهنت رو، این زندگی چروک ام رو سر و سامون بدم.


هر چه که به دست باد سپرده شود زیباست؛ مثل آن شال قرمز من، وقتی که دور شدنت را می‌دید.

مثل تو، که در غروب آخرین چهارشنبه سال، می‌رفتی که بروی.

مثل من، که هنوز وسط پیاده‌روی روبروی پارک لاله ایستاده‌ام و سرم را پایین گرفته‌ام و دست‌هایم را مشت کرده‌ام و فشار می‌دهم و انگار باد صدای کاوه آفاق را می‌آورد که می‌خواند: حالا که آزاد و رها .

مثل بازی موهایم در باد، که بعد چند سال، برای اولین بار تا روی شانه‌ام بلند شدند، وقتی بی‌خیال و رها خودم را روی زمین انداختم و تو ایستاده بودی که شادی بی حدم را ببینی و نمی‌دانستی آخرین بار است؛ نمی‌دانستی و نمی‌دانستم احساسات، همیشه آن حس‌های قشنگ و پایداری نیستند که ما فکر می‌کردیم.

باد قبل از اینکه تو را با خود ببرد، دوست داشتن مرا، آرامش‌ام را، صبوری‌ام را با خود برد.

گفته بودم هر چه به دست باد سپرده شود زیباست.

دوست داشتنت زیبا بود، تو زیبا بودی.


در قفس دستانم، پرندگانی زنده‌اند که هنوز شوق پرواز دارند و من، می نویسم که در رگ هایم به پرواز درآیند و سرخوشانه، با حسِ رهایی صبح های خیلی زود، آواز بخوانند و آزاد شوند.


من خواستم نویسنده شوم، تا دست هایم، احساساتم را، که هزاران پرنده اند، به طبیعت بازگردانند. 

من خواستم بنویسم، که رها شوم از حسی که روزی ابراهیم سلطانی نوشته بود: "گاهی آدم نمی‌داند با دست هایش چه کند".

من می‌نویسم که بدانم با دست هایی که از جنس خاک های باران خورده جنگل های شمال‌اند و صدای پرندگان در آن می‌پیچد، باید چکار کنم.


هیچوقت انقدر علنی از رفتن ننوشته بودم.

از دیگر تحمل نکردن ام.

از غمی که شبیه چاقو از درون مرا می‌خراشد.

فکر میکنم باید رفت، باید در اوج بی‌رحمی، به تک تک خاطراتت و آدم هایی که دو سال را گذرانده ای در کنارشان نگاه کنی، گریه نکنی، بغض نکنی، نگویی دل تنگتان می‌شوم و بروی.

باید بی رحم شد. ۱۹ سال و خورده ای را لبخند زده ای، پا به پای غم آدم های مهم زندگی ات  گریسته ای، دلتنگ شده ای، صدها بار در نوت گوشی ات، سررسیدت نوشته ای اما لعنتی تو باید مهربان باشی و بوده ای، چه شد؟!

جز اینکه دیگران برایشان هیچ مهم نبود و حاصلش تنها غم بود برایت.

دیگر از محبت ام، از لحنِ واقعی ام که می‌گوید دلتنگ می‌شوم هیچ نمانده.

دیگر آنقدر آدم ها بی وفا بوده اند که احساساتم را کشته اند.

دیگر نه نفرتی حس میکنم نه عشقی نه دلتنگی ای نه محبتی.

فقط درد را میفهمم، فقط درد دارم.

درد دوست نداشتن و دوست نداشته شدن.

تنها شانسی که آورده ام این است که هنوز هم بلدم الکی بخندم و بهم بگویند چه سرخوشی.

اما من وبلاگ نویس، واقعی تر از من اینستاگرام و تلگرام و حتی منِ واقعی است.

تلخ.بی احساس.بی اهمیت.خودخواه.

هیچ کدام نبوده ام، منی که با اشک آدم ها اشک ریخته ام و برای شادی اشان بیشتر از شادی خودم دویده ام.

منی که همه را بی شیله پیله دوست داشته ام.

منی که زندگی ام انقدر بهم ریخته و غمگین شده که این دومین سیزده بدری است در تمام سال های زندگی ام که غمگینم.

پارسال و امسال.

من تلخ نبوده ام، تلخ شده ام.

بی احساس و بی اهمیت و خودخواه هم همینطور.

همین شد که در غروبی غمگین به بابا گفتم دیگر نمیتوانم در این شهر بمانم و نمیدانم صدایم چه داشت که بابا بی هیچ سوالی گفت شهریور برای رفتنت تمام تلاشم را میکنم.

دیگر هیچ چیز و هیچ کس را ندارم که گره ام بزند به دو سالی که در شهری غریب گذشت.

غربت همیشه غربت است و غریبه هم همیشه غریبه.


از پنجره سرویس دانشگاه، غروب آفتاب رو می‌بینم و عشق های تموم شده. قولای فراموش شده. آدمایی که اومدن، نموندن و رفتن.

از این پنجره گذشته رو می‌بینم و دختری که هیچوقت تکلیفش معلوم نبوده و توی خیابون بلند از خودش پرسیده: داری با زندگی ات چیکار میکنی؟

از این پنجره دختری رو می بینم که اون طرف شیشه پاهاش رو گذاشته روی صندلی جلویی و انقدر رها شده که اگه یه نسیم ضعیف بیاد هم از جا می‌کَنه و می‌برتش.

 روحم سبک شده، روحم توی تونل الغدیر، ۸ بار جیغ کشید و سبک شد. بعد با یه صدای گرفته تر از قبل با ابی می‌خوندیم: این آخرین باره.

 رهام، رها تر از قبل، اونقدری رها شدم که دیگه غمی از ادما نمونده برام. شفاف تر از قبلم، اونقدی که می‌تونم خیلی چیزا رو در آن واحد بپذیرم، از موسیقی بی کلام آرنالدز میرم به "وای که این واژه ها، لال اند در گوش تو" کاوه آفاق.

گلوم درد میکنه، دردش، درد رهایی عه. درد عذاب آور قشنگیه هر چی هست.

حالا با یه درد ، با یه حالت بی قید و بندی، دیگه می‌تونم آدما رو بغل کنم و بگم بیخیال، همه چی گذشت و گذشت و گذشت.

حالا دیگه شبیه اون توپ بدمینتونی شدم که بین ما جا به جا میشد و معلق می‌موند رو هوا.

راحت تر می‌خندم، راحت‌تر می‌پذیرم و کنار میام.

چون دیگه روحم جیغ کشیده.

جیغ کشیده.


منی که روزها، ماه ها و سال ها؛ صبح تا شب را با آدم ها خندیده ام و ادای آدم های خوشبخت را در آورده ام، زندگی ام روی لبه تیغی بُرنده است که راه رفتن رویش یا سقوط از آن، هر دو بد است، هر دو تمام شدن است.

من آدم ها را فارغ از جنسیت‌شان دوست داشته ام، احساساتشان حتی گاهی بیشتر از حال خودم برایم اهمیت داشته. من با همین تکه های شکسته ام، هنوز و هنوز عاشق محبت کردن مانده ام.

میدانم که تا همیشه، عشق به آدم ها در دلم می ماند، اما پشت این چهره، تکه های خرد شده من است، که گاهی گم می‌کنم خودم را، تکه هایم را.

من در جنگ سختی هستم. راه درست را می دانم و راه درست را نمی‌روم. پیرو احساساتم هستم. پیرو آنچه که نباید . من، این منِ تظاهر کننده به سرخوشی و در قید چیزی نبودن، منی که پای تمام دیوار های زیبای شهر ایستاده ام و به دوربین لبخند زده ام، خودم را نوزده سال است پیدا نکرده ام.

رولان بارت نوشته بود:"من عمیقا نا امیدم و سعی می‌کنم پنهانش کنم تا هر چیز پیرامونم را به تاریکی نکشانم، ولی در لحظه‌های معینی از تحملش ناتوان می‌شوم و فرو می‌ریزم." من را می‌گوید.


سلام.

من ایستاده ام در غروب دوازدهم خرداد ماه.

صدای علیرضا آذر پیچیده که می‌خواند: لیلی؛ بنشین خاطره ها را رو کن.


حالا که دارم برایت می نویسم، نمیدانم تو کجای این زندگی ایستاده ای، یا شاید . نه، زندگی در تو ایستاده است، که من خودم را اینچنین دور و دیر ازهمه کس و همه چیز می دانم و محبوس ام در جزیره ای دور افتاده از تو، از زندگی ام.


عزیزترین روزهای نه چندان دورم، آن روزها هم زندگی در تو بود و من آن را در کوچه های نیمه تاریک شهری غریب گم کردم؛ در خنده های آن دخترک های دبیرستانی که تو می‌گفتی: حسودند به ما! من اما، دلم لرزید و می دانستم آن خنده ها، قار قار کلاغانند در شب؛ همانقدر شوم و تاریک.

حالا که ماه ها از آن شب می‌گذرد، در من، شهری دور افتاده است، که طوفان تمام کابل های برقش را قطع کرده.


و راستی!

 در تو چه مانده است؟

روشنی و نور تمام شمع های کیک تولد نوزده سالگی ام وقتی که روبرویم نشسته بودی و آرزویت کردم؟


یادت هست صدایت زده بودم: آدم فضاییِ آبیِ من، و یادم نبود ستاره های بخت ما هزاران سال نوری از هم دور افتاده اند.


یادت هست برایت نوشته بودم: آدم ها حبابند؟ حباب های آبی. 

گفته بودی چرا حباب؟

من اما، سکوت کرده بودم.

حالا میدانی چرا حبابند؟ 



ارادتمند تو: بنفشآبی.

به مقصد هر کجا که تو هستی.


کم عمق آدام هرست گوش میدهم و بروکلین می بینم و جسمم انگار پر از نور شده و احساساتم شفافند.

سارا برای دوری برادرش صادقانه، صمیمانه و غمین نوشته و می دانم موقع نوشتن گریه کرده است. برایش بغض میکنم، برایش چانه ام می لرزد و قطره های اشک روی گونه هایم سُر میخورند.

دوری سخت است و غربت سخت ترش میکند.

من می گویم وطن یعنی جایی که دل آدم آرام باشد، دل آدم خوش باشد.

وقتی کسی که دوستش داری می رود رو به غربت، دیگر آرام نمیگیری، دیگر کمتر دلت خوش است و انگار هردویتان راهی غربت شده اید.

برای بار نمیدانم چندم موسیقی پلی می شود و من قلبم دیگر درون بدنم جا نمی شود، مثل احساساتم که تمام وجودم را پر کرده است.

شاید زمانی فکر میکردم من هستم و احساسات درونم، ولی حالا انگار احساسات هستند و من درون آن ها هستم.

نمیگویم خوشحالم یا ناراحت. مطلق نیستم.

چون هیچ وقت هیچ چیز این جهان بیکرانه مطلق نبوده و من‌بعد هم نخواهد بود و من هم .

من هم نیستم.


سلام.

من ایستاده ام در غروب دوازدهم خرداد ماه.

صدای علیرضا آذر پیچیده که می‌خواند: لیلی، بنشین خاطره ها را رو کن.


حالا که دارم برایت می نویسم، نمیدانم تو کجای این زندگی ایستاده ای، یا شاید . نه، زندگی در تو ایستاده است، که من خودم را اینچنین دور و دیر ازهمه کس و همه چیز می دانم و محبوس ام در جزیره ای دور افتاده از تو، از زندگی ام.


عزیزترین روزهای نه چندان دورم، آن روزها هم زندگی در تو بود و من آن را در کوچه های نیمه تاریک شهری غریب گم کردم؛ و در خنده های آن دخترک های دبیرستانی که تو می‌گفتی: حسودند به ما! من اما، دلم لرزید و می دانستم آن خنده ها، قار قار کلاغانند در شب؛ همانقدر شوم و تاریک.

حالا که ماه ها از آن شب می‌گذرد، در من، شهری دور افتاده است، که طوفان تمام کابل های برقش را قطع کرده.


و راستی!

 در تو چه مانده است؟

روشنی و نور تمام شمع های کیک تولد نوزده سالگی ام وقتی که روبرویم نشسته بودی و آرزویت کردم؟


یادت هست صدایت زده بودم: آدم فضایی آبی من و یادم نبود ستاره های بخت ما هزاران سال نوری از هم دور افتاده اند.


یادت هست برایت نوشته بودم: آدم ها حبابند؟ حباب های آبی. 

گفته بودی چرا حباب؟

من اما، سکوت کرده بودم.

حالا میدانی چرا حبابند؟ 



ارادتمند تو: بنفشآبی.


تمام گندم زارای جهان تداعی گر تو بودن.

بوی همه گندم زارا بعد اینکه بارون میزد ، من رو یاد تو مینداخت.

باد که می پیچید توی شاخه هاشون و با یه ریتم آرومی می رقصیدن ، انگار تو موهات رو باز کرده بودی و باد توی موهای تو می پیچید.

حالا من بعد سال ها، اومدم اینجا. جایی که یه روزی تو  با همه سرسبزی بی حدت، شروع کردی به چرخیدن و چرخیدن و باد از حرکت وایساد به تماشای تمامِ تو، گندمزار هم همینطور و من البته.

من ایستادم روبروت و انقدر نگاهت کردم که از زیبایی ات شگفت زده شدم و چشمام پر از اشک شد و تو و تمام گندمزار روبروم تار شدید، انقدر تار شدید که مجبور شدم پلک بزنم که بازم ببینمت، که تا ابد همون جا وایسم و ببینمت ، ولی چشمام رو که باز کردم نبودی.

تو نبودی و روبروم گندمزاری بود که رو به زردی می رفت. انگار فقط تو بودی که بهش سبز بودن می بخشیدی.

حالا من بعد سال ها برگشتم اینجا، ولی نمیدونم چرا هنوز تمام شاخه های گندم تارن.

آره، اومدم اینجا و خواستم بهت بگم : اگه صدام رو می‌شنوی اینو بدون که موهات همیشه برام دشت گندمزاره و بوی تو برام، بوی گندمزاره بعد بارون.

و من چنان به موی تو آشفته ام، به بوی تو مست.


حالا که تو برایم دور تر از پاریس و برلین و سن پترزبوگی، من شب های این شهر  را قدم می زنم و تمام نور های نئونی و رنگی مغازه ها غمگینم می کنند. من همان لحظه ای که از پنجره آن اتوبوس لعنتی دیدمت و نگاهت آزاردهنده تر از گرمای ۴۱ درجه و آفتابی بود که پوست را می سوزاند، فهمیدم که به انتها رساندی ام برای خودت.

آن روز باران تمام چاله های آب را پر کرده بود، مردی با بارانی سیاه بلندش از کنارشان بی تفاوت میگذشت، شبیه خودت بود، "بی تفاوت". اسم تو را آرام صدا زدم، دست هایش را در جیب های بزرگ بارانی اش فرو برد، جوری که انگار میخواست بفهماند که چقدر تنها شدن راحت است. آن روز تمام جهان آفتابی بود و من کنار دیوارهای سفارت ایستاده بودم و بجای آمدن تو، باران می آمد.

آخ عزیزم، من که حالا دیگر مقصر این پایان دراماتیک شده ام تو در سنگفرش های کدام داستان عاشقانه موزیکال قدم میزنی و خنده هایت آسمان خراش ها را به زانو در آورده است؟

آخ عزیزم، نمیدانی باد چطور اشک هایم را سرد میکند و دلم را شبیه شاخه های درختان پارک ملت، شبیه آن بادبادکی که برایت میگفتم نخ اش محکم نیست، می لرزاند.

حالا دیگر شب ها توی تراس می ایستم و به برج ها و آپارتمان ها و خانه های ویلایی نگاه می کنم و با خودم بلند می گویم : تو در هیچ کدام نیستی، تو جایی دور تر از تمام کشورهایی که می شناسم و نمی شناسم، در داستانی عاشقانه و موزیکال .

آخ که لعنت به تمام بال های هواپیماهایی که پرواز می کنند.

من که روزی از ته دلم خندیده بودم و با دست تابلو نامجو را نشان داده بودم، حالا با صدایش بغض میکنم و برای بار نمیدانم چندم، زندگی از دستم هایم، از جانم، بیرون می رود.


اون ر‌وزا که من، شبیه پروانه کوچیک آبی بودم، از زمین،

تو؟ تو چی بودی؟

یه آدم فضایی که بارها ازت نوشته بودم؛ از کجا؟ پلوتون؟

من پر پرواز نداشتم و تن سپرده به باد بودم، شبیه پنجره ای که باز بود روی باد.

ولی تمومِ تو آهنی بود. احساساتت آهنی بود، قلبت، دستات، دنیات.

من اما به تو، دستام رو، رگام رو حتی، چشمای روشنم رو، بخشیدم که بتونی حس کنی چیزایی که ما از این سیاره احساس می کنیم رو.

بعد تو، دستام رو، چشمام رو، احساساتی که بهت داده بودم و مطمئن بودم که مراقبشونی رو، برداشتی و .

رفتی.

بعد من موندم اینجا، که دیگه بلد نیستم کسی رو دوست داشته باشم.

میخوام ولی نمیشه دیگه.

چون دیگه برق چشمی ندارم که ذوق کنم و قلبی نیست که با دیدن کسی گرومپ گرومپ بزنه و دستی نیست که دستاش رو بگیره.

من همه اینا رو توی وجود سرد سخت آهنی تو جا گذاشتم.

حالا هم بلد نیستم که یاده بره، از اولشم بلد نبودم، از اولشم نمیتونستم پرواز کنم.

باد منِ پروانه رو روی صورت آدما و حتی آدم فضاییا میذاشت و دلم میخواست دوستم داشته باشن، که بتونم پرواز کنم؛ آره من پروازم و حال خوبم همیشه وابسته بود به بقیه. به اینکه دوستم داشته باشن و اهمیت بدن، من هیچوقت نمیتونستم بی تفاوت باشم. 

دوستم نداشتی تو، نه؟


فروغ، تو میگفتی پرواز رو بخاطر بسپرم، پرنده مردنیه، من باور نکردم.


باخت همیشه غم انگیزه. حتی وقتایی که همه بهت میگن تو تمام تلاشت رو کردی و نشد که بشه.

اون موقع فقط خودت می دونی که باخت دادی.

هیچوقت منکر غمگین بودنش نشدم و نمیشم.

اما ما خیلی وقتا به در بسته خوردیم و هیچی عایدمون نشده، ولی یادمون رفته.

ما تمام باختا و بردا و هر چی که فکرشو کنی رو یادمون رفت.

اینم شبیه همه قبلیا.

دوباره شبا میخوابی و صبا با صدای پرنده ها بیدار میشی و زندگی جریان پیدا میکنه.

واقعیتش رو بخوای، جهان اونقدر بزرگ و پیچیده اس که تو و مشکلت خیلی توش گمید.

زندگی جریان خودشو داره، بدون توجه به اینکه تو خوشحالی یا ناراحت.

 که اگه اینطور نبود هیچکس دووم نمیاورد.

میخوام بهت بگم گاهی وقتا واسه اتفاقایی که میفته تو هیچ کاری ازت برنمیاد.

پس آروم وایسا یه گوشه و تماشا کن بعد راهت رو بکش برو و فراموش کن.


عصر جمعه است. بنان می‌خواند "تنها تویی، تنها تویی در خلوت تنهایی‌ام."

و من انگار مادری هستم سی و چند ساله، در آشپزخانه ای که لبه پنجره اش پر از گلدان‌های رنگی است. و من با وسواس، رومیزی گرد کوچک روی میزی که از سال‌های دور آمده است را بارها مرتب می‌کنم و برای عصرانه شیرینی کودکی‌هایم را درست می کنم. 

آرد و شیر و خاکشیر و تخم مرغ و محبتی که از آن روز‌ها برایم مانده.

سال‌ها بعد که مادری سی و چند ساله‌ام، آرام‌تر شده ام و سازگاتر و از لجبازی‌های دختر ۱۹ ساله فاصله گرفته‌ام ولی ناخن هایم هنوز لاک قرمز دارند.

شبیه دختر ۱۹ ساله این روزها.


من و تو که مسافرهای همیشگی تاکسی های زردی بودیم که من در آن ها دست هایم را در هم گره زده بودم و از پنجره بیرون را می پاییدم و حواسم نبود و تو روزهای بعد بهم گفتی عاشق گره زدن دست هایت هستم. که تو جزئی نگری بودی که دوستم داشت و من کلی نگری بودم که دوست داشتن نمی فهمید.

که من روی پله های تاریک خوابگاه نشسته بودم و حس تو را نمی فهمیدم و گریه کرده بودم. که من دیوانه وار‌ وسط خیابان دویده بودم و جلوی اولین ماشینی را که آمد گرفتم و داد زدم دربست؛ تو گفته بودی دیوانه شدی؟ دیوانه شده بودم و کاش همه آنچه که حالا تمام شده همان موقع تمام می شد. که آن روز من وسط بیابان داد زده بودم: وزش باد شدید است و نخم محکم نیست. و تو از آن طرف گوشی تلفن غمگین شدی عصبی شدی و باد شدید تر شد و دیگر صدایت را نداشتم. دیگر خودت را نداشتم. که من تو را، تو را، فقط تو را از پشت پنجره های زیادی دیده بودم. روزی که پیراهنت زرشکی بود. روزی که پشت گوش تلفن به من گفته بودی نمی بینمت کجایی؟و من گفته بودم من می بینمت.

تو عزیز من بودی و نبودی. تو را روزهایی بیشتر از فروغ و بنفش و خودم دوست داشتم. تو را روزهایی هیچ دوست نداشتم.

اما من فقط عزیزت بودم. نبودنی در کار نبود. من عزیز ساعت ۵ صبح ات بودم که خوابم برده بود و تو تا صبح و صبح های بعد نگرانم بودی که پایم نلغزیده باشد، که نکند یکی از پله ها را ندیده باشد. من اما خواب بودم؛ خواب بودم و لغزیدم. ترس‌هایت هم شبیه تمام حس هایت به‌جا بود.

تو عزیز شب هایمم بودی و نبودی. شبی که برایت گفتم تو آدم فضایی آبی ام هستی عزیزم بودی و شبی که بیست و دو میس‌کال روی گوشی ام شدی عزیزترینم نبودی.

که گم ات کردم لابه‌لای پیامک ها و آدم هایی که فکر میکردم بیشتر دوستم دارند و نداشتند.

که از دستت دادم وقتی که روبروی آینه برای کسی که می دیدم گریه می کردم.

در حالی دیگر ندارمت و از دست رفته ای برایم که می ترسم زمستان برسد و آن کاپشن سبزم را توی لباس های زمستانی ام ببینم.

تو را نمیشناختم آن روزی که عجیب به چشم هایم نگاه کردی و دلت لرزیده بود و سال بعد برایم توی تلگرام نوشته بودی:

I'm lost in your brown eyes, In the first time, Under light of the sun.

Do you remember?!

و من یادم بود و یادم نماند.

حرف هایت را دارم و خودت را اما نه. 

آخ لعنتی تو که برایم نوشته بودی: 

والآن أشهد أن حضورک موت

وأن غیابک موتان.

آخ لعنتی من چرا نبودم و نبودم و نبودم. 

که من دیگر دختربچه خوشحال روبروی کافه بهمن نیستم و تو که دیگر . هیچوقت نیستی.


پ.ن: جدی نگیرید. آدم وقتی دلش میخواد بنویسه، تنها راهش اغراق و تجسم کردنه :).


میخوام بذارم همه روزای خوب و خاطره های خوب، همونطوری که هستن بمونن. 

مثلا دیگه نمیخوام برگردم به اون جایی که یه روزی خیلی بهم خوش گذشته، یا نمیخوام سعی کنم که بازم با همون آدما، همونجا، همون شکلی دوباره خوشحال باشم.

بنظرم اگه سعی کنی دوباره اون حس و حال و تکرار کنی، دیگه هیچوقت خاص نمی‌مونه واست.

میخوام همه روزا و حس و حالا و حتی آدما خاص بمونن. نمیخوام تکرار کنم. میذارم همون شکلی بمونه و رد میشم ازش.


میترسم. از اینکه بعضی آدمایی که دوستشون ندارم، عزیزِ چند نفردیگه‌ان.

از اینکه من عزیز یکی باشم و مورد نفرت یکی دیگه بیشتر می‌ترسم.

امشب که دارم می‌نویسم جهان پیش رو‌ ام پیچیده ترین مسئله ایه که همه چیزش به هم مربوطه. 

امشب من خودم رو جای تمام آدمایی که ندونسته قضاوتشون کردم و آدم بدی خوندمشون گذاشتم و از خودم بیشتر از اون آدم ترسیدم. ترسیدم از اینکه تمام احساسایی مثل خشم و غم و تنهایی و غیره‌ای که اون شخص داره رو، منم دارم. 

 از اینکه ناخواسته کسی رو آدم بدی دونستم و حواسم نبود که اون شاید قهرمان یه داستان دیگه باشه.

کاش یادم بمونه اگه من یکی رو دوست ندارم، به این معنی نیست که اون آدم بدیه.

کاش یادم بمونه که ما از زندگی آدما چیزی نمی‌دونیم.

بیاین فقط دعا کنیم برای خوبی آدما و مهربونیشون.


میگوید دوستم دارد، هیچ نمی‌گویم. می‌گوید دوستم دارد چون همیشه حرفایی میزنم که حالش خوب می‌شود. 

نمی‌توانم بهش بگویم واقعیت همیشه دورتر از تمام حرف‌ها قشنگی است که من می‌زنم. 

نمی‌توانم بگویم من بیرونِ ذهنم رنگ های روشن جریان دارد و درونم اما. 

درون جان و جسمم، انگار آدمی نابینا نشسته و تاریکی محض است.

انگار من پارچه سفیدی هستم، که روزی زنی شاد، با آواز مرا روی بندِ آبی رنگ پشت بام رها کرده است و دیگر هرگز باز نگشته.

درون من غمِ شب اولی است که مادری چند ساعت قبل بچه اش را با دست‌های خودش خاک کرده و مجبور است فردا‌ صبح، روزی عادی را شروع کند.

گاهی این هاله رنگارنگ اطرافم کنار میرود و خودم می‌شوم. خودی که غمگین و خسته است و تمام بافت های بدنِ به ظاهر شادم را کنار زده و خودش را بیرون انداخته.

من از دوست داشتن آدمها گریه کرده‌ام. از تنفر گریه کرده ام. از درد و عصبانیت و از دست دادن هم.

حالا دیگر درونم کویر لوت است. اشکی ندارم که به حال خودم گریه کنم. میدانم روزی خشک خواهم شد و می‌شکنم و هیچکس هیچ جا نمی‌نویسد دختری از غم و اندوهِ درونش که هیچوقت اشک نشد، خشک شد و شکست.


هر روز از تویی که فکر نکنم هیچوقت این نوشته را بخوانی دورتر می‌شوم. "من برایت می‌مُردم اما وصله‌ی تو نبودم". خودت خوب می‌دانی، تو را اندازه چشم‌هایم دوست داشتم و خوب‌تر میدانی که چقدر مردمک همین چشم‌ها، بعدِ هزار بحث و دعوایی که داشتیم، برای تو لرزیده بود. 

میدانم دوستم داشتی و میدانی که دوستت داشتم اما برای هم کافی نبودیم.

من توی پارک‌های زیادی کنارت سرخوشانه قدم زده بودم و تو به سیگارهای زیادی جلوی من پک زدی و من یا با لبخندِ مهربانی، ناراحت بودم و به روی خودم نیاوردم و یا روبروی ات، توی بالکن رستوران، کنار بقیه بچه ها نشسته بودم و فقط نگاهت کرده بودم. 

عزیزِ غمگینِ من، من روز به روز از تو دورتر می‌شوم ولی هنوز با دیدن اسمت روی صفحه گوشی ام، قلبم شبیه بچه ها می‌زند. 

من هنوز به تو فکر می‌کنم. در بحبوبه صدای شلیک موشک ها و زمزمه های جنگ و تهدیدها و ترس‌ها به تو فکر می‌کنم و برایت می‌خوانم: "که تو صیادی و من آهوی دشتم". و میدانم که هنوز همه چیز از دست نرفته. که هنوز صبح های زود موقع خوردن قهوه‌ی تلخ ات به دختری فکر میکنی که من باشم. و من هنوز دلم می‌خواهد هر کجا تو باشی، باشم و کی نگاهت کنم. میدانی که من آدمِ عشق های بزرگ نیستم. من آدم دوست داشتن های مینیمال ام. آدم نگاه های کی و سرخ شدن گونه هایم و جفت کردن پاهایم کنار هم. میدانی که من آدم زل زدن های طولانی نبودم. آدم صحبت های طولانی نبودم. منی که با دیدنت سرم را پایین می‌انداختم و شبیه دختر بچه ها، لوس می‌خندیدم. که من با تو مست می‌شدم و شراب کهنه هزار ساله بودی انگار، نه؟ و من با تو مستی از سرم می‌پرید و دوست نداشتن های گاه و بیگاهت، آبِ یخی بود که به صورتم می‌پاشید، نه؟

من پیچک سبز رنگ درخت انگور همسایه‌مان بودم که درون رگ هایت جاری شدم و رشد کردم و کشتن من، کشتن خودت بود.

من همانی شدم که روزی نوشتی دوست نداشتنت، نابودی بخشی از خودم می‌شود. و من می‌دانم اگر جنگ شود، شبیه آن سکانس نمیدانم کدام فیلم، که سربازی، سرش را از پنجره قطار بیرون آورده و معشوقش را می‌بوسد، تو را خواهم بوسید و اشک های داغم روی گونه های هردویمان جاری خواهد شد و بعد از آن، دوست دارم توی بمباران چند ساعت بعدش بمیرم تا اینکه نبودنت را طاقت بیاورم عزیز من.

آخ حواسم پرتت شد اصلا! داشتم میگفتم ما وصله‌ی هم نیستیم ولی چه کنم که دوستت دارم هنوز و تا به ابد.


عصر جمعه است. بنان می‌خواند "تنها تویی، تنها تویی در خلوت تنهایی‌ام."
و من انگار مادری هستم سی و چند ساله، در آشپزخانه ای که لبه پنجره اش پر از گلدان‌های رنگی است. و من با وسواس، رومیزی گرد کوچک روی میزی که از سال‌های دور آمده است را بارها مرتب می‌کنم و برای عصرانه شیرینی کودکی‌هایم را درست می کنم. 
آرد و شیر و خاکشیر و تخم مرغ و محبتی که از آن روز‌ها برایم مانده.
سال‌ها بعد که مادری سی و چند ساله‌ام، آرام‌تر شده ام و سازگاتر و از لجبازی‌های دختر ۱۹ ساله فاصله گرفته‌ام ولی ناخن هایم هنوز لاک قرمز دارند.

شبیه دختر ۱۹ ساله این روزها.


باخت همیشه غم انگیزه. حتی وقتایی که همه بهت میگن تو تمام تلاشت رو کردی و نشد که بشه.
اون موقع فقط خودت می دونی که باخت دادی.
هیچوقت منکر غمگین بودنش نشدم و نمیشم.
اما ما خیلی وقتا به در بسته خوردیم و هیچی عایدمون نشده، ولی یادمون رفته.
ما تمام باختا و بردا و هر چی که فکرشو کنی رو یادمون رفت.
اینم شبیه همه قبلیا.
دوباره شبا میخوابی و صبا با صدای پرنده ها بیدار میشی و زندگی جریان پیدا میکنه.
واقعیتش رو بخوای، جهان اونقدر بزرگ و پیچیده اس که تو و مشکلت خیلی توش گمید.
زندگی جریان خودشو داره، بدون توجه به اینکه تو خوشحالی یا ناراحت.
 که اگه اینطور نبود هیچکس دووم نمیاورد.
میخوام بهت بگم گاهی وقتا واسه اتفاقایی که میفته تو هیچ کاری ازت برنمیاد.

پس آروم وایسا یه گوشه و تماشا کن بعد راهت رو بکش برو و فراموش کن.


میخواهم از دوری بگویم برایت.

که آرام مرا فراموش خواهی کرد.

یادت می‌رود چگونه چشم‌هایم را خط باریکی می‌کردم و شیطنت وار می‌خندیدم.

یادت می‌رود حسِ لمس دست‌هایم را حدود ساعت ۶ عصر.

یادت می‌رود چطور سرخوشانه کنارت بچه می‌شدم.یادت می رود نخندیدن‌هایم، صدای گریه ‌ام را. قسم به تو عزیز من، که آنقدر با تمامی اسم ها و لقب های زیبای شایسته‌ات صدایت زده ام که واژه ها کم آورده اند.

کاش یادت بماند این روزها را.

که بهت گفتم ری‌را طبق یک افسانه قدیمی، بانویی‌است که باعث زیبایی جنگل‌های شمال می‌شود و تو دوستش داشتی.

کاش یادت بماند که برای ری‌را، دختر بدنیا نیامده نداشته‌ام نوشتم.

نوشتم روزی که به من گفت دوستم دارد، در من هزاران دُرنای آبی رها شد و فریادکشان از عشق می‌خواندند. روزی که گفت خیلی دوستم دارد، توی پیاده‌روی نمیدانم کدام خیابان لی‌لی کردم.

روزی که با دست‌های سردِ خالی از زندگی‌ام روی رگ‌های برآمده سبزآبی رنگ دستش که سرشار از زندگی‌ بود دست کشیدم، دوباره زندگی را، زندگی کردم.

کاش بدانی من با عشق تو، همه چیز برایم پررنگ تر شد. حالا همه چیز جان دارد، حالا می‌دانم چرا دختری یک شب تمام در اتاقش را قفل کرده بود و گریه میکرد. حالا میدانم عشق، راه نجاتم بود.

سورمه‌ای جان عزیز من.

بنفشآبی من.

دوری از تو، سقوط از تمام ارتفاعات جهان است. دوری از تو خاموشی‌است. دوری از تو غم نهفته‌ی تمام خرمالوهای جهان است.

دوری از تو فراموشی جزئیات است.

کاش مرا، کاش جزئیات مرا، کاش مختصات مرا یادت بماند.

کاش یادت بماند مرا.

منی را که بیشتر از هفت میلیارد و خورده ای جمعیت کره زمین، دوستت دارم.


هرس می خوانم. عاشق روزمرگی ام. عاشق هیچ گره ای در داستان نبودن. نمیدانم هرس روزمرگی حساب می شود یا نه. ولی داستانش توی خرمشهر و هور و آبادان است. رسول را صدا می زنند ابوشروان. کسی به اسم پسر زنده اش صدایش نمی زند. دنبال زنش نوال است. زنی که جلوی چشمش، پسرش توی حمله به خرمشهر غرق خون شده بود. نوالی که می گوید هیچ مردی توی خیابانها دیگر نمی بینم. داشتم می گفتم. عاشق روزمرگی ام. روزمرگی های زویا پیرزاد توی کتاب چراغها را من خاموش میکنم. انقدر نامش را گفته ام که با دیدن اسم کتابش، همه یاد من می افتند. چراغ ها را سه بار خوانده ام. عصرهایی که توی آشپزخانه عصرانه می خورم، خودم را کلاریس، مادر دو دختر ابتدایی و یک پسر می بینم. دوست دارم  لبه پنجره آشپزخانه را گلدان بذارم. دوست دارم روزی ملخ ها حمله کنند. دوست دارم همسایه ای داشته باشم که دوستش نداشته باشم ولی با دیدنش یک طوری شوم. داستان کلاریس هم توی آبادان است. داستان های با فضای آبادان را دوست دارم. اسم دخترهای نوال هنور توی ذهنم است. امل و انیس. نوال مادر نخل ها شده. تا جایی که من خوانده ام دیگر برای بچه هایش مادری نمی کند. بر میگردم به چراغها. هر وقت که به دست هایم نگاه می کنم یاد آن جمله اش می افتم که نوشته بود آدم های حساس انگشت های باریک و ظریفی دارند. حساس بودم؟ نمیدانم. این روزها هیچ چیز نمیدانم و فکر کنم پانزده روز شده که خانه مانده ام و نمیدانم دنیای بیرون چگونه میگذرد. دوست دارم توی نگی داستان های زویا زندگی کنم. دوست دارم نوال باشم و مادر نخل های هور. نمیدانم چه می نویسم. میل عجیبی به نوشتن در وجودم است که مرا سوق میدهد که بنویسم ولی ذهنم خالی از کلمات و زندگی است. هیچ اتفاق خاصی نمی افتد یا بهتر بگویم، نمی بینم که درباره اش بنویسم. توی همین داستان ها زندگی می کنم. از این کتاب به آن کتاب. از این شاخه به آن شاخه. شبیه زندگی ام. شبیه زندگی این روزهایم.


میخواهم از دوری بگویم برایت. که آرام مرا فراموش خواهی کرد. یادت می‌رود چگونه چشم‌هایم را خط باریکی می‌کردم و شیطنت وار می‌خندیدم. یادت می‌رود حسِ لمس دست‌هایم را حدود ساعت ۶ عصر. یادت می‌رود چطور سرخوشانه کنارت بچه می‌شدم.یادت می رود نخندیدن‌هایم، صدای گریه ‌ام را. قسم به تو عزیز من، که آنقدر با تمامی اسم ها و لقب های زیبای شایسته‌ات صدایت زده ام که واژه ها کم آورده اند. کاش یادت بماند این روزها را. که بهت گفتم ری‌را طبق یک افسانه قدیمی، بانویی‌است که باعث زیبایی جنگل‌های شمال می‌شود و تو دوستش داشتی. کاش یادت بماند که برای ری‌را، دختر بدنیا نیامده نداشته‌ام نوشتم. نوشتم روزی که به من گفت دوستم دارد، در من هزاران دُرنای آبی رها شد و فریادکشان از عشق می‌خواندند. روزی که گفت خیلی دوستم دارد، توی پیاده‌روی نمیدانم کدام خیابان لی‌لی کردم. روزی که با دست‌های سردِ خالی از زندگی‌ام روی رگ‌های برآمده سبزآبی رنگ دستش که سرشار از زندگی‌ بود دست کشیدم، دوباره زندگی را، زندگی کردم. کاش بدانی من با عشق تو، همه چیز برایم پررنگ تر شد. حالا همه چیز جان دارد، حالا می‌دانم چرا دختری یک شب تمام در اتاقش را قفل کرده بود و گریه میکرد. حالا میدانم عشق، راه نجاتم بود. سورمه‌ای جان عزیز من. بنفشآبی من. دوری از تو، سقوط از تمام ارتفاعات جهان است. دوری از تو خاموشی‌است. دوری از تو غم نهفته‌ی تمام خرمالوهای جهان است. دوری از تو فراموشی جزئیات است. کاش مرا، کاش جزئیات مرا، کاش مختصات مرا یادت بماند. کاش یادت بماند مرا. منی را که بیشتر از هفت میلیارد و خورده ای جمعیت کره زمین، دوستت دارم.


حالا که تو برایم دور تر از پاریس و برلین و سن پترزبوگی، من شب های این شهر  را قدم می زنم و تمام نور های نئونی و رنگی مغازه ها غمگینم می کنند. من همان لحظه ای که از پنجره آن اتوبوس لعنتی دیدمت و نگاهت آزاردهنده تر از گرمای ۴۱ درجه و آفتابی بود که پوست را می سوزاند، فهمیدم که به انتها رساندی ام برای خودت.

آن روز باران تمام چاله های آب را پر کرده بود، مردی با بارانی سیاه بلندش از کنارشان بی تفاوت میگذشت، شبیه خودت بود، "بی تفاوت". اسم تو را آرام صدا زدم، دست هایش را در جیب های بزرگ بارانی اش فرو برد، جوری که انگار میخواست بفهماند که چقدر تنها شدن راحت است. آن روز تمام جهان آفتابی بود و من کنار دیوارهای سفارت ایستاده بودم و بجای آمدن تو، باران می آمد.

آخ عزیزم، من که حالا دیگر مقصر این پایان دراماتیک شده ام تو در سنگفرش های کدام داستان عاشقانه موزیکال قدم میزنی و خنده هایت آسمان خراش ها را به زانو در آورده است؟

آخ عزیزم، نمیدانی باد چطور اشک هایم را سرد میکند و دلم را شبیه شاخه های درختان پارک ملت، شبیه آن بادبادکی که برایت میگفتم نخ اش محکم نیست، می لرزاند.

حالا دیگر شب ها توی تراس می ایستم و به برج ها و آپارتمان ها و خانه های ویلایی نگاه می کنم و با خودم بلند می گویم : تو در هیچ کدام نیستی، تو جایی دور تر از تمام کشورهایی که می شناسم و نمی شناسم، در داستانی عاشقانه و موزیکال .

آخ که لعنت به تمام بال های هواپیماهایی که پرواز می کنند.

 

من که روزی از ته دلم خندیده بودم و با دست تابلو نامجو را نشان داده بودم، حالا با صدایش بغض میکنم و برای بار نمیدانم چندم، زندگی از دستم هایم، از جانم، بیرون می رود.


نوشته ۳۰۳ام وبلاگ. کمتر از ۲۴ ساعت مانده به سال ۱۳۹۹.

حس‌های عجیب. آدم‌های عجیب‌تر. شروع سال و تولدش. جایی که هزار بار توی فیلم تولدش، وقتی به آن رسیده ام، فیلم را به عقب برگردانده‌ام و بارها و بارها نگاهش کرده‌ام که پسربچه تخسی با پیراهن سفید قشنگش و آن شلوار سورمه‌ایش شیطنت وار می‌خندد. یک روز از همین سال لعنتی، صوفیا رفت و بعد از آن دیگر هیچوقت ندیدمش. صدایش هنوز توی راهروی خوابگاه جا مانده. هنوز مزه آن شربت لیموعسلی که وقتی فکر کردم دارم می‌میرم و برایم درست کرد و خوابیدم و خوب شده بودم توی دهانم است."از آدم‌ها جز مهربانی هیچ نمی‌ماند برایم." از این سال لعنتی پیتزا مگاهای زیادی ماند. بیشتر از تمام سال‌های قبل. کافه رفتن های تنهایی ام ماند. بوی شربت بهار نارنج و نسترن و صدای برخورد قاشق به کناره های لیوان؛ دیین دینگ. برایم نوشته من بی‌نظیرم» کف دستم با آن خودکار صورتی سرِ نمیدانم کدام کلاس ماند.نمیدانم کدام روز کدام ماه بود که جلوی بچه ها ذرت مکزیکی می‌خوردم و با غم روی دلم گریه می‌کردم. برایم یک شب عجیب ماند که قرار بود ستاره ها را رصد کنیم ولی هوا بارانی بود و نشد. و من ماه‌ها بعدش به آسمان پشت سر یکی نگاه کرده بودم و ستاره های زیادی را دیده بودم. برایم شبیه هر سال تولدهای زیادی ماند. تولد خودم. عجیب ترین تولدم. کافه بهشت. برایم آن عکس پای دیوار و جمله بهرام رادان توی پل چوبی ماند"عشق یعنی حالت خوب باشه". برایم بیمارستان خاتم ماند سه روز قبل از امتحان باکتری. هنوز صدای غم‌انگیز خودم توی گوشم است که توی استودیو می‌خواندم: "در من شهری دور افتاده است که طوفان تمام کابل‌های برقش را قطع کرده" دروغ نمی‌گفتم. برایم آشنایی با آدم های عجیب ماند. خیابان انقلاب و کافه نشین و کافه سارا و آن کافه تاریک لعنتی که اسمش یادم نمی‌آید و ویتر آن شبنم بود ماند. دیگر هیچوقت شبیه آن عکسِ خر تیتاپ خورده ام توی عکس‌ها نخندیدم. برایم دو روز کلاس آناتومی کاشانی ماند و حس اعتمادبنفسش. هنوز چشم های آن سگ آرام توی پارک جمشیدیه را یادم نرفته. اصفهان ماند و عشقی که به آن مغازها ها و پیاده رو های اطراف کلیسای ونک داشتم. نوشته روی دیواری ماند که"شما اینجا فرشته می‌شوید" و من هیچ جای زندگی ام فرشته نشدم. همیشه نیرویی مخالف مرا به سمت چیزهایی که نباید، می‌برد. سی‌سه‌پل در روز ماند و شب. میدان امام ماند و گرمایش. حس ورود به بخش ماند. استرس‌های اول رادیو که حالا برایم راحت‌ترین است. استرس پروتز کامل ماند. کافه اسمایلِ دانشکده‌مان ماند که نمیدانم چه شد. برایم کهک رفتن های زیادی ماند. بوی کباب؛ کباب بدون نان. درد مانده از خوردن توپ به پاهایم. طوفان ماند. آب بازی ماند. دهکده صبا ماند. حلیم آن صبح دانشکده ماند. دعای سی مهر‌ام ماند که کاش باران ببارد و بعد مدت‌ها، سی ام مهر نود و هشت، وقتی توی بخش رادیو بودم بوی زمین باران خورده را حس کردم، بیرون رفتم و باران می‌بارید. برایم کیان ماند، آن پسر پنج شش ساله ای که توی آن پارک لعنتی،مرا تاب می‌داد. آن پارک لعنتی در شب ماند. شبی که همه چیز خراب شد. شبی که از ناراحتی توی خیابان یاسمن عق می‌زدم. شبی که دوست داشتم همانجا بمیرم. شبی که روزهای بعدش دیگر شاد نبودم. توی کلاس جلوی چشم آدمی که سرد نگاهم میکرد گریه کرده بودم. جلوی منشی بخش تشخیص گریه کرده بودم. توی حیاط گریه کرده بودم. توی سرویس گریه کرده بودم. روی پشت بام دانشکده جیغ زده بودم و گفته بودم خدایا چرا؟ میدانم آن روزها غمگین ترین دختر دنیا بودم.من که روزی نزدیک غروب نوشته بودم شروع شد، دیگر امیدی نداشتم. برایم بارانی قرمز خیسم ماند، وقتی سرکلاس نرفتم و یک ساعت روی نرده های جلوی ورودی دانشکده نشسته بودم و فاطمه زهرا ازم عکس گرفته بود. برایم اتفاقی دیدن مانده بود. ردهای عجیبی که خودم میدانم چیست مانده. برایم نوشتن توی آن دفتر سیاه رنگ چاشتینو ماند. و آن برگه سبز رنگ روی دیوار چاشتینو که رویش نوشته بودند"شام آخرمون" برایم ردولوت ماند. و آش ها و حلیم های برکت شب امتحان جراحی. برایم رقصیدن توی راهرو ماند وقتی که دیگر بریده بودم از امتحانات. برایم تجربه اولین اسکیپ روم ماند و سی‌تیرِ لعنتیِ خوشمزه.برایم اولین ترمیم ماند.بعد. یکهو همه چیز ترسناک شد. نزدیک سی روز می شود که دیگر برایم چیزی نمانده. که آدمِ عجیبی شده ام. و برایم دارم چه غلطی می‌کنم ماند. و fleabag، fleabgعزیزم. همین. حالا دیگر برایم هیچ نمانده. جز نیمچه امیدی برای زنده ماندن.

تمام.


باید همان روز که بعدِ دانشگاه توی پارک روی چمن ها دراز کشیده بودیم و آسمان آبیِ یکدست بود و من با دستم اَبر می‌کشیدم و تو خندیدی و پرسیدیاگه گفتی اینی که می‌کشم چیه؟» می‌فهمیدم تو فکر پروازی و من فکرم پرواز است؛ پرواز کنار تو. باید روزِ قبل رفتنت، از دست‌های مضطرب قفل شده ات روی میز آن کافه لعنتی، می‌فهمیدم که دیگر سهم من نیستی. حالا دیگر خوب می‌دانم غمگین‌ترین نقطه جهانِ کوچک من کجاست؛ فرودگاه امام خمینی، وقتی که پرواز تو را اعلام کردند و من جایی دورتر از گیت، دورتر از تمام آن‌هایی که بدرقه‌ات می‌کنند، جایی دورتر از دنیایت و ذهنت ایستاده‌ام و آن شعرِ سعدی را زندگی می‌کنم که می‌گوید: "من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او". طاقت ندارم ببینم دور می‌شوی و گم می‌شوی توی جمعیت، دلم می‌خواهد اخرین تصویری که ازت می‌ماند، نزدیک‌تر باشد. کیف‌ام را روی شانه‌ام جابجا می‌کنم و زودتر از تو می‌روم. حالا که توی ماشین نشسته‌ام، هنوز گریه نکرده‌ام، هنوز قوی مانده‌ام. فکر می‌کردم رانندگی که کنم بهتر می‌شوم. نشدم. فکر می‌کردم تو را در جیغ‌هایم توی تونل گم می‌کنم. گم نکردم. فکر کردم تو را شبیه نور لامپ‌های وسط اتوبان توی تاریکی شب پشت سر می‌گذارم. نگذاشتم. فکر کردم آفتاب که بزند،  شبیه شب قبل، حل می‌شوی در طلوع. نشدی. و حالا که پشت میز ناهارخوری آشپزخانه‌ام نشسته ام، می‌شکنم و فکر می‌کنم که با اشک‌هایم سُر میخوری روی گونه هایم و می‌روی. نرفتی. در من هنوز، بعد از این همه سال، هیچ هواپیمایی نپریده که دورت کند.


مرد-(حرف‌هایش تمام شده. مضطرب ایستاده. کتش را روی دست هایش جابجا می‌کند.)

زن-حالا برگشتی که چی بشه؟ (صدایش بلندتر می‌شود) آدمی که رفته، رفته. همینقدر ساده. تو کجا بودی (بغض، صدایش را می‌لرزاند) اون شبی که من فکر می‌کردم خونه‌ی دستای من، جیب اون بارونی کاراملی اته و وقتی از روی چوب لباسی برش داشتی و تا نزده گذاشتیش توی اون چمدون، گفتم آواره شدم. تو رفتی. صد بار توی سرت، چمدونات رو بسته بودی و رفته بودی. وقتی که دیگه نمیومدی کنارم توی بالکن(به یک گوشه خانه اشاره می‌کند) وایسی و به اون آقایی که میومد تو کوچه و آکاردئون میزد گوش بدی، رفته بودی. وقتی دیگه ولیعصر رو باهام قدم نزدی و بلند بلند نخوندی(صدایش را بالاتر می‌برد): آآآهای چنااارهای خسته، آن بالا لیوان‌هایتان را به هم بزنید و عاشق شوید؛ رفته بودی عزیز من. حالا دیگه دلم به چی خوش باشه؟(سرش را بالا می‌گیرد که اشک هایش از چشم‌هایش سر نخورد) دلم به این خوش باشه که بعد دو هفته برگشتی و میخوای از نو بسازی همه چیز رو؟ چیزی مونده که بخوای بسازیش؟

مرد-(صدایش ضعیف و شکسته است) اما تو همیشه.

زن-(کلافه)من همیشه چی؟ همیشه کوتاه میومدم؟ همیشه می‌بخشیدم؟ دیگه نمیتونم. آدم یه وقتایی، با اینکه سختشه، ولی از کسی که دوستش داره می‌گذره که بتونه خودش رو ببخشه(اشک هایش روی گونه هایش میریزد) میخوام خودم رو ببخشم که انقدر بخاطر دوست داشتن کسی که یه روزی جا  زد از زندگیش، از خودم گذشتم.(روی کاناپه سفید می‌نشیند، خم می شود، برای چند ثانیه صورتش را با دست‌هایش می‌پوشاند و بعد به جای نامعلومی از خانه کم نورش نگاه می‌کند، دیگر گریه نمی‌کند) دوستت دارم، ولی خسته‌ام. برای همیشه خسته‌ام. همین.

مرد-(دیگر نمیداند کجای دنیای او ایستاده)


چایی شیرین میخوام و پنیر یا مربا و کره و برنامه ۹ صبح خاله شادونه.
بستنی توپی میخوام.
دلم اون برنامه خرسای مهربون رو میخواد که روی شکم هر کدومشون یه شکلی بود. دلم کارتون اون دختر توت فرنگی رو میخواد. دلم رد پای آبی توی شبکه دو رو میخواد که یه آقاهه با لباس سبز راه راه، که سگ آبی کنارش بود و هی میپرسید که سگ آبی کجااااست بچه ها؟ دوست دارم بگردم دنبال سگ آبی. دوست دارم دغدغه ام گم شدن رد پای آبی باشه. نه گم شدن خودم و زندگی و آدما.
دلم اون ساندیسای مسخره بی مزه رو میخواد که من همون موقع هم عاشق سیب موزش بودم. دلم کیف چرخ دار باربی میخواد. دلم میخواد بشینم شونصد بار سیندرلا ببینم. چهارصد بار سفیدبرفی. هزار بار زندگی امپراطوزی کوزکو. بی نهایت بار شرک ببینم. دلم میخواد دغدغه ام پلی نشدن سی دی کارتون مورد علاقه ام باشه. دلم هایدی میخواد. دلم میخواد با متکاها برای خودم خونه درست کنم و فکر کنم دنیا همینقدر کوچیکه. دلم یخمک نارنجی و صورتی و زرشکی میخواد. دلم میخواد اون کارتون دوازده شاهزاده رقصان رو ببینم و تا روزها بعد فکر کنم منم یکی از اونام و برقصم. دلم میخواد هنوز توی جی تی ای زندگی کنم. توی سیمز آدم بسازم و توی تیکن دکمه های دسته آتاری رو الکی فشار بدم. دلم میخواد راپونزل و قلم جادویی ببینم با دوبله فارسی. دلم ذوق میخواد. یه ذوق واقعی. در حد ذوقای شب قبل مسافرت. دلم میخواد ترس‌هام در حد آهنگ خونه مادربزرگه و پخش نشدن فیلم مسافران و ساختمان پزشکان و . باشه. دلم یه حیاط پر برف می‌خواد. دلم میخواد باز بخونم باز باران با ترانه. با گوهرهای فراوان. دلم میخواد روزایی باشه که صد بار در طول اون روز بشنوم: گلوری انترتینمنت تقدیم میکند، سرپرست گویندگان: مهرداد رئیسی.


دیگر حساب نمی‌کنم چند روز گذشته. چه فرقی دارد؟ روزها بیشتر از همیشه کش‌ می‌آیند و عقربه های ساعت قدیمی خانه‌مان، شبیه آخرین سربازان شکست خورده یک ارتش، پایشان را روی زمین می‌کشند و راه می‌روند. احساس می‌کنم که دیگر صد و چهل و چهار کیلومتر از تو دور نیستم، انگار این فاصله دو و یا حتی سه شده! انگار ریاضی هیچوقت دست از سرمان بر نداشته. این قرنطینه هر چه را که درست کند، کاری برای این همه دلتنگی نمیکند. حالا که دارم برایت می‌نویسم، روی پله دوم حیاط خانه‌ نشسته ام و باد می‌پیچد توی شاخ و برگ های درختِ بی قرار زیتون روبرویم؛ آرام نمیگیرد و من چقدر حالش را می‌فهمم. صدای دلتنگی درخت انجیر همسایه‌مان را می شنوم. این قرنطینه هم از من، و هم از همه عاشق‌های مهجور ماندهِ دنیا، درخت‌های بیدِ دلتنگی‌ ساخته که پای رفتن ندارند. آخ اگر بدانی چقدر دلم میخواست پرنده ی کوچکی باشم و تمام آسمان را تا تو پرواز کنم و کنار پنجره اتاقت بنشینم و فقط نگاهت کنم. آخ اگر بدانی دلتنگی ام خط سفید ممتدی در آسمان آبی این روزها شده و تا تو ادامه دارد. و من دیگر دلتنگی هایم را اشک نمی‌ریزم، دلتنگی ام می‌شود لاک قرمز روی ناخن‌هایم؛ می‌شود پانزده هزار قدم. و تو خوب می‌دانی که من اندازه هزار غروب بیروت دلم برایت تنگ است و من خوب می‌دانم که تو دلتنگی‌هایت را پُک می‌زنی و من آنقدر دورم که دیگر زورِ اشک ‌هایم به سیگارهایت نمی‌رسد و خاموششان نمی‌کند.

حالا که دیگر روزهای زیادی‌ست که از تو دور مانده‌ام، نصفه‌ نیمه ام. نیمی که اینجا دارد برایت با بغض سنگینی در گلویش می‌نویسد و نیمی که دارد با تو در خیابان‌های بی رحم آن شهر قدم می‌زند.

نیمی که هنوز زمستان مانده و‌ نیم دیگری که با تو به بهار رسیده.

عزیزِ دور من، جهان بی‌رحمیست که من این چنین نصفه نیمه، با حجم عظیمی از دلتنگی، پشت پنجره اتاقم نشسته ام و در سرم، با تو در جهان زیبای دیگری گم میشوم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها