با دست که صندلی رو هل دادی عقب و حتی برنگشتی بهم نگاه کنی و از در زدی بیرون، فهمیدم که نبودنت یعنی چی.

حالا من اینجام؛ مغموم، شبیه این صندلی روبروم. به هیچ جایی تعلق ندارم و بی مفهوم شدم بدون تو.

زندگی‌ام هم شده شبیه اون پیرهن سفیدت که آویزونه پشت در، چروک تر از همیشه اس، خسته تر از همیشه.

بعد اینکه در رو محکم کوبیدی، من لبه تخت نشستم و گوله گوله اشک می‌ریزم و تو هر جای این شهر که وایسادی، اگه صدای بارون رو می‌شنوی، می‌خوام بهت بگم که توی این خونه بدون تو، بارون شدیدتری داره می‌باره.

می‌خوام بهت بگم که سرفه ها و صدای گرفته من، غم انگیزتر از تمام رعد و برق‌های جهان شده.

زمان دستم نیست، صبح میشه، شب می‌شه، دوباره صبح می‌شه و تو دیروز بود رفتی یا پریروز؟ 

فایده نداره انگار، باید برم وایسم روبروی آینه، جلوی میز آرایش، و با اشکام آفتاب گردونایی که با ذوق گرفته بودی رو آب بدم، ولی چه فایده؟ مگه اینا بدون نور زنده می مونن؟ من که هیچوقت خودم آفتاب گردون دوست نداشتم، ولی تو که دوست داشتی، هر چی که تو دوست داشتی رو منم دوست داشتم همیشه. داشتم؟ نه انگار.

حالا من اینجام، انقد هم اینجا می‌مونم که تو برگردی و اون نوری که بیرونه، رخنه کنه توی دستام، که صندلی بلاتکلیف رو برگردونم سرجاش و به آفتاب گردونا، آفتاب رو برسونم و پیرهنت رو، این زندگی چروک ام رو سر و سامون بدم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها