کم عمق آدام هرست گوش میدهم و بروکلین می بینم و جسمم انگار پر از نور شده و احساساتم شفافند.

سارا برای دوری برادرش صادقانه، صمیمانه و غمین نوشته و می دانم موقع نوشتن گریه کرده است. برایش بغض میکنم، برایش چانه ام می لرزد و قطره های اشک روی گونه هایم سُر میخورند.

دوری سخت است و غربت سخت ترش میکند.

من می گویم وطن یعنی جایی که دل آدم آرام باشد، دل آدم خوش باشد.

وقتی کسی که دوستش داری می رود رو به غربت، دیگر آرام نمیگیری، دیگر کمتر دلت خوش است و انگار هردویتان راهی غربت شده اید.

برای بار نمیدانم چندم موسیقی پلی می شود و من قلبم دیگر درون بدنم جا نمی شود، مثل احساساتم که تمام وجودم را پر کرده است.

شاید زمانی فکر میکردم من هستم و احساسات درونم، ولی حالا انگار احساسات هستند و من درون آن ها هستم.

نمیگویم خوشحالم یا ناراحت. مطلق نیستم.

چون هیچ وقت هیچ چیز این جهان بیکرانه مطلق نبوده و من‌بعد هم نخواهد بود و من هم .

من هم نیستم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها