میگوید دوستم دارد، هیچ نمی‌گویم. می‌گوید دوستم دارد چون همیشه حرفایی میزنم که حالش خوب می‌شود. 

نمی‌توانم بهش بگویم واقعیت همیشه دورتر از تمام حرف‌ها قشنگی است که من می‌زنم. 

نمی‌توانم بگویم من بیرونِ ذهنم رنگ های روشن جریان دارد و درونم اما. 

درون جان و جسمم، انگار آدمی نابینا نشسته و تاریکی محض است.

انگار من پارچه سفیدی هستم، که روزی زنی شاد، با آواز مرا روی بندِ آبی رنگ پشت بام رها کرده است و دیگر هرگز باز نگشته.

درون من غمِ شب اولی است که مادری چند ساعت قبل بچه اش را با دست‌های خودش خاک کرده و مجبور است فردا‌ صبح، روزی عادی را شروع کند.

گاهی این هاله رنگارنگ اطرافم کنار میرود و خودم می‌شوم. خودی که غمگین و خسته است و تمام بافت های بدنِ به ظاهر شادم را کنار زده و خودش را بیرون انداخته.

من از دوست داشتن آدمها گریه کرده‌ام. از تنفر گریه کرده ام. از درد و عصبانیت و از دست دادن هم.

حالا دیگر درونم کویر لوت است. اشکی ندارم که به حال خودم گریه کنم. میدانم روزی خشک خواهم شد و می‌شکنم و هیچکس هیچ جا نمی‌نویسد دختری از غم و اندوهِ درونش که هیچوقت اشک نشد، خشک شد و شکست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها