اون ر‌وزا که من، شبیه پروانه کوچیک آبی بودم، از زمین،

تو؟ تو چی بودی؟

یه آدم فضایی که بارها ازت نوشته بودم؛ از کجا؟ پلوتون؟

من پر پرواز نداشتم و تن سپرده به باد بودم، شبیه پنجره ای که باز بود روی باد.

ولی تمومِ تو آهنی بود. احساساتت آهنی بود، قلبت، دستات، دنیات.

من اما به تو، دستام رو، رگام رو حتی، چشمای روشنم رو، بخشیدم که بتونی حس کنی چیزایی که ما از این سیاره احساس می کنیم رو.

بعد تو، دستام رو، چشمام رو، احساساتی که بهت داده بودم و مطمئن بودم که مراقبشونی رو، برداشتی و .

رفتی.

بعد من موندم اینجا، که دیگه بلد نیستم کسی رو دوست داشته باشم.

میخوام ولی نمیشه دیگه.

چون دیگه برق چشمی ندارم که ذوق کنم و قلبی نیست که با دیدن کسی گرومپ گرومپ بزنه و دستی نیست که دستاش رو بگیره.

من همه اینا رو توی وجود سرد سخت آهنی تو جا گذاشتم.

حالا هم بلد نیستم که یاده بره، از اولشم بلد نبودم، از اولشم نمیتونستم پرواز کنم.

باد منِ پروانه رو روی صورت آدما و حتی آدم فضاییا میذاشت و دلم میخواست دوستم داشته باشن، که بتونم پرواز کنم؛ آره من پروازم و حال خوبم همیشه وابسته بود به بقیه. به اینکه دوستم داشته باشن و اهمیت بدن، من هیچوقت نمیتونستم بی تفاوت باشم. 

دوستم نداشتی تو، نه؟


فروغ، تو میگفتی پرواز رو بخاطر بسپرم، پرنده مردنیه، من باور نکردم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها