در قفس دستانم، پرندگانی زنده‌اند که هنوز شوق پرواز دارند و من، می نویسم که در رگ هایم به پرواز درآیند و سرخوشانه، با حسِ رهایی صبح های خیلی زود، آواز بخوانند و آزاد شوند.


من خواستم نویسنده شوم، تا دست هایم، احساساتم را، که هزاران پرنده اند، به طبیعت بازگردانند. 

من خواستم بنویسم، که رها شوم از حسی که روزی ابراهیم سلطانی نوشته بود: "گاهی آدم نمی‌داند با دست هایش چه کند".

من می‌نویسم که بدانم با دست هایی که از جنس خاک های باران خورده جنگل های شمال‌اند و صدای پرندگان در آن می‌پیچد، باید چکار کنم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها