یک روز از همین روزهای پیش رو، کوله‌پشتی ام را برمیدارم و بدون هیچ حرفی از کلاس بیرون می‌زنم؛ آن روزی که این اتفاق بیفتد یعنی دیگر خیلی بریده‌ام از خودم، از آدم‌ها.اندوه‌های زیادی تلنبار شده.اشک‌های زیادی جمع شده و من دریایی ام چندلحظه قبل از طوفانی شدن.میدانم آن روزی که بگذارم و بروم دور نیست؛ آن روز دیگر ساعت‌ها راه رفتن بی هدف حالم را خوب نخواهد کرد، من دریای متلاطمی شده‌ام که گریه می‌کند ولی انقدر پر است که هیچوقت آرام نمی‌شود.من از آدم‌ها، حرف‌ها، به خودم فرار می‌کنم و از خودم به خیابان ها و به اشک ها.نمیدانم شاید آن روز هم بلند توی ذهنم تکرار کنم قوی باش دختر ! ولی نمیدانم که مثل روزهایی که گذشت باز هم قدم هایم محکمتر میشود یا نه، نمیدانم شب‌ش باز هم شروع می‌کنم به خندیدن یا نه، نمیدانم وقتی با بابا حرف می‌زنم باز هم می‌گویم همه چیز خوبِ خوب است یا نه.من آن روز از تمام اعتمادهایم پشیمانم، از دوست‌داشتن هایم پشیمانم. و شاید آن روز وقتی گریه هایم تمام شد، وقتی انقدر راه رفتم که تمام شوم، وقتی ذهنم از همه چیز خالی شد، دوباره قوی شوم و زندگی را از سر بگیرم و بگویم: زندگی همینه دیگه، اونی که قراره قوی باشه دووم میاره و اونی که ضعف نشون بده حذف میشه، این یه قانونه. اونی که مهربونه بیشتر می‌شکنه و می‌بُره ولی تو مهربون بمون.

بعد . 

قوی نه، قوی‌تر میشوم !


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها