سلام.

من ایستاده ام در غروب دوازدهم خرداد ماه.

صدای علیرضا آذر پیچیده که می‌خواند: لیلی، بنشین خاطره ها را رو کن.


حالا که دارم برایت می نویسم، نمیدانم تو کجای این زندگی ایستاده ای، یا شاید . نه، زندگی در تو ایستاده است، که من خودم را اینچنین دور و دیر ازهمه کس و همه چیز می دانم و محبوس ام در جزیره ای دور افتاده از تو، از زندگی ام.


عزیزترین روزهای نه چندان دورم، آن روزها هم زندگی در تو بود و من آن را در کوچه های نیمه تاریک شهری غریب گم کردم؛ و در خنده های آن دخترک های دبیرستانی که تو می‌گفتی: حسودند به ما! من اما، دلم لرزید و می دانستم آن خنده ها، قار قار کلاغانند در شب؛ همانقدر شوم و تاریک.

حالا که ماه ها از آن شب می‌گذرد، در من، شهری دور افتاده است، که طوفان تمام کابل های برقش را قطع کرده.


و راستی!

 در تو چه مانده است؟

روشنی و نور تمام شمع های کیک تولد نوزده سالگی ام وقتی که روبرویم نشسته بودی و آرزویت کردم؟


یادت هست صدایت زده بودم: آدم فضایی آبی من و یادم نبود ستاره های بخت ما هزاران سال نوری از هم دور افتاده اند.


یادت هست برایت نوشته بودم: آدم ها حبابند؟ حباب های آبی. 

گفته بودی چرا حباب؟

من اما، سکوت کرده بودم.

حالا میدانی چرا حبابند؟ 



ارادتمند تو: بنفشآبی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها