مرد-(حرف‌هایش تمام شده. مضطرب ایستاده. کتش را روی دست هایش جابجا می‌کند.)

زن-حالا برگشتی که چی بشه؟ (صدایش بلندتر می‌شود) آدمی که رفته، رفته. همینقدر ساده. تو کجا بودی (بغض، صدایش را می‌لرزاند) اون شبی که من فکر می‌کردم خونه‌ی دستای من، جیب اون بارونی کاراملی اته و وقتی از روی چوب لباسی برش داشتی و تا نزده گذاشتیش توی اون چمدون، گفتم آواره شدم. تو رفتی. صد بار توی سرت، چمدونات رو بسته بودی و رفته بودی. وقتی که دیگه نمیومدی کنارم توی بالکن(به یک گوشه خانه اشاره می‌کند) وایسی و به اون آقایی که میومد تو کوچه و آکاردئون میزد گوش بدی، رفته بودی. وقتی دیگه ولیعصر رو باهام قدم نزدی و بلند بلند نخوندی(صدایش را بالاتر می‌برد): آآآهای چنااارهای خسته، آن بالا لیوان‌هایتان را به هم بزنید و عاشق شوید؛ رفته بودی عزیز من. حالا دیگه دلم به چی خوش باشه؟(سرش را بالا می‌گیرد که اشک هایش از چشم‌هایش سر نخورد) دلم به این خوش باشه که بعد دو هفته برگشتی و میخوای از نو بسازی همه چیز رو؟ چیزی مونده که بخوای بسازیش؟

مرد-(صدایش ضعیف و شکسته است) اما تو همیشه.

زن-(کلافه)من همیشه چی؟ همیشه کوتاه میومدم؟ همیشه می‌بخشیدم؟ دیگه نمیتونم. آدم یه وقتایی، با اینکه سختشه، ولی از کسی که دوستش داره می‌گذره که بتونه خودش رو ببخشه(اشک هایش روی گونه هایش میریزد) میخوام خودم رو ببخشم که انقدر بخاطر دوست داشتن کسی که یه روزی جا  زد از زندگیش، از خودم گذشتم.(روی کاناپه سفید می‌نشیند، خم می شود، برای چند ثانیه صورتش را با دست‌هایش می‌پوشاند و بعد به جای نامعلومی از خانه کم نورش نگاه می‌کند، دیگر گریه نمی‌کند) دوستت دارم، ولی خسته‌ام. برای همیشه خسته‌ام. همین.

مرد-(دیگر نمیداند کجای دنیای او ایستاده)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها